جدول جو
جدول جو

معنی نفله شدن - جستجوی لغت در جدول جو

نفله شدن
(یِ گُ دَ)
در تداول، از میان بشدن. مردن. بی فایدتی تلف شدن. مردن نه برای مقصدی. (یادداشت مؤلف) ، نه به موقع خویش صرف شدن مال. بیهوده خرج شدن. به مصارف بیهوده به کار رفتن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نفله شدن
از میان بشدن، تلف شدن، مال بیهوه خرج شدن، مردن
تصویری از نفله شدن
تصویر نفله شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غفلت شدن
تصویر غفلت شدن
بی توجهی شدن
فرهنگ فارسی عمید
(سِ بِ سِ نِ شَتَ)
لهیدن. متلاشی شدن چنانکه آلوئی در زیر پای
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
مبتلا گردیدن به بیماری فلج. افلیج شدن، به کنایت، از رونق افتادن کار، یا از کار افتادن یک سازمان یا اداره
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ بَ تَ)
هاله زدن. به دور چیزی گرد شدن:
بیا ساقی آن رشک ماه تمام
که شد هاله بر گرد آن دور جام.
قاسمی گنابادی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(فَ گِ رِ تَ)
شیفته شدن:
فاعل آن سرخ و زرد کیست چه گوئی
ای شده بر قول خویش واله و مفتون.
ناصرخسرو.
گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم
گه ز عشق خانمان چون عاقلان پژمان شویم.
سنائی.
آن رسول اینجا رسید و شاه شد
واله اندر قدرت اﷲ شد.
مولوی.
عالمی شد واله و حیران و دنگ
ز آن کرشمه و زآن دلال نیک شنگ.
مولوی.
کس نماند که به دیدار تو واله نشود
چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی.
سعدی.
باری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری
واله شود کبک دری طاوس شهپر برکند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یِ شُ دَ)
در تداول، تلف کردن. نه به موقعخود صرف کردن. در غیر محل خود یا در کار غیر مفیدی صرف کردن. بی نتیجه از میان بردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غُ بَ دِ تَ)
متنفر شدن. گریزان گشتن:
مرغ را گر ذوق آید از صفیر
چون که جنس خود نیابد شد نفیر.
مولوی.
گر مسی گردد ز گفتارت نفیر
کیمیا را هیچ از وی وا مگیر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ شِ / شُ مَ / مُ دَ)
به نفت آلوده گشتن. بوی نفت گرفتن
لغت نامه دهخدا
(طَ شُ دَ)
ناله کردن. فغان کردن:
ریگ زند ناله که خون خورده ایم
دیگ مریزید که خون کرده ایم.
نظامی.
رجوع به ناله و ناله کردن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ شِ کَ تَ)
گوش و بینی بریده شدن:
نعوذ باﷲ اگر زان یکی شود مثله
ز حرص حمله بود همچو جعفر طیار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 277).
اگر زن حجام بر فساد و ناشایست تحریض و معاونت روا نداشتی مثله نشدی. (کلیله و دمنه). و رجوع به مثله شود
لغت نامه دهخدا
(دِ گُ تَ)
چفتیدن. خمیده شدن. کوژ شدن. منحنی شدن. خم شدن پشت یا قامت:
که من چفته شدم جانا و چون چوگان فروخفتم
گرم بدرود خواهی کرد بهتر رو که من رفتم.
دقیقی (از فرهنگ اسدی).
چون موی شدم لاغر و چون زر شده ام زرد
چون چنگ شدم چفته و چون زیر شدم زار.
فرخی.
شد تیره همچو موی تو روی چوماه تو
شد چفته همچو زلف تو سرو روان تو.
سنائی.
زرد شده ناچشیده شربت عشق
چفته شده ناکشیده فرقت یار.
رشید وطواط.
رجوع به چفته و چفته کردن و چفتیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
خمیده شدن. (ناظم الاطباء). چپ و چوله شدن. کج و کوله گشتن خمیدن بسوئی یا بهرسوئی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سُو گَ شِ کَ تَ)
به شکل لوله درآمدن. شکل استوانه ای گرفتن چیزی، چون فرش یا کاغذ که درنوردند
لغت نامه دهخدا
تصویری از گفته شدن
تصویر گفته شدن
بیان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از له شدن
تصویر له شدن
مضمحل گشتن، کوفته شدن خرد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
آبله بر آوردن، عقده ای که بسبب راه رفتن بسیار در پا پیدا شود، کوفته شدن خسته گشتن، مجروح شدن
فرهنگ لغت هوشیار
ترا بردن جابه جا کردن، داستان شدن متل شدن ازجایی بجایی دیگر برده شدن حمل شدن، بیان شدن حکایت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفل شدن
تصویر قفل شدن
بند شدن درگای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاله شدن
تصویر هاله شدن
بدور چیزی گرد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چفته شدن
تصویر چفته شدن
خمیده شدن منحنی شدن، کوژ پشت گشتن قوز یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
بشکل لوله در آمدن شکل استوانه بخود گرفتن (چنانکه فرش یا کاغذکه در نوردند
فرهنگ لغت هوشیار
ناله کردن فغان کردن: دیگ زند ناله که خون خورده ایم ریگ بریزید که خون کرده ایم. (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشئه شدن
تصویر نشئه شدن
به گول آمدن (گویش گیلکی) شنگول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
ولخرجی کردن، از بین بردن و کشتن شخصی بر اثر بی مبالاتی و امساک در خرج و افراط و تفریط، تلف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واله شدن
تصویر واله شدن
شیفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصله شدن
تصویر وصله شدن
مورد وصله و پینه قرار گرفتن وصله خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از له شدن
تصویر له شدن
((لِ شُ دَ))
مضمحل گشتن، حسرت خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نفله کردن
تصویر نفله کردن
((~. دَ))
به هدر دادن، تلف کردن، کشتن، به قتل رساندن
فرهنگ فارسی معین
سانسورشدن، خراب شدن، ابتر شدن، ناقص شدن (نوشته، اثر) ، بریده شدن، تکه تکه شدن (اندام، جوارح)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی چیزشدن، معسر گشتن، بی نوا گشتن، تهی دست شدن، فقیر شدن، ورشکست شدن، ورشکسته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیروزشدن، فلاح یافتن، رستگار شدن، سعادتمند شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد